اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگي

سرزمين عجائب

مهدكودك امروز بچه ها رو سرزمين عجائب برد .از روزيكه نامه رضايت نامه رو داده بودن مامان و بابا دودل بودن كه رضايت بديم تا شما گل پسرمون بريد يا نه .خلاصه تصميم گرفتيم كه با دوستات بري و خوش بگذروني.گرچه تا رفتي و اومدي مامان مونا دل تو دلش نبود.خدا رو شكر صحيح و سالم برگشتي و بهتم كلي خوش گذشته بود. ...
19 مهر 1396

جشن بالماسكه

امروز به مناسبت روز كودك مهدكودك براي بچه ها جشن بالماسكه برگزار كرد و پسر عزيز ما هم لباس دزداي دريايي پوشيده بود ،كلي بهش خوش گذشته بود و از كانال تلگرام مهدكودك هم براي مامان و باباها عكس فرستادن،           ...
16 مهر 1396

تاسوعا

امروز تاسوعاي حسيني بود مامان فرخ زنگ زد كه از هيات غذا اووردن و براي ناهار بريم اونجا.بعد از ناهار همه رفتن بخوابن جز طبق معمول آقا پسر گل ما كه با خواب خيلي رابطه خوبي نداره.خلاصه نذاشت يه نيم ساعتي تحمل كرد و بعد كه حوصلش سر رفت شروع كرد به بيدار كردن همه.جالب اينه كه همه باهاش بازي كردن تا اينكه خودش خسته شد و دقيقا يك ساعت مونده به بيرون رفتن ما براي گرفتن نذري از خونه دوست مامان فرخ و ديدن هيات سينه زني گرفت خوابيد. بعد از يكساعت خوابيدن بيدار شد و رفتيم براي مراسم عزاداري كه اونم خودش با حضور پسرمون داستاني داشت.   ...
10 مهر 1396

شركت بابا محمد

امروز كه با پسر گلم از مهد برميگشتيم قبل از رسيدن به خونه جلوي سوپرماركت محل ايستادم تا اگر بستني ميخواد بره بخره كه پسر گلم پياده نشد و رفتيم خونه تا ماشين رو بردم تو پاركينگ پسرم شروع كرد به گريه كردن كه بستني ميخوام دوباره ماشين رو روشن كردم و رفتم سوپرماركت كه مجددا آقا گفت بستني نميخوام خلاصه مونده بودم چي كار كنم پسرم رو بردن تو خيابون سهروردي مغازه آبميوه گيري كه هميشه ازش بستني قيفي ميخريم ولي اونجا هم از ماشين پياده نشد خلاصه حسابي عصباني و ناراحت بودم و يهو به پسرمون پيشنهاد دادم كه بريم شركت پيش بابا محمد كه خوشحال شد و قبول كرد.رفتيم شركت و بابا محمدم با وجود اينكه معلوم بود كار داره ولي طبق معمول كه من و شما هميشه براش الويت دار...
7 مهر 1396
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد